بار غمی که تاب و توان را گرفته است
قدی که انحنای کمان را گرفته است
.
از عشق سهم من شده، اما دلم هنوز
دلبستهی کسیست که جان را گرفته است
.
تاوان هرزه گردی چشم است درد عشق
دامان قلب بسته زبان را گرفته است
.
عشقی که شهره کرده تو را در تمام شهر
از من غرور و نام و نشان را گرفته است
.
شطرنج سینهام شده «میدان شاه» تو
عکس تو جای «نقش جهان» را گرفته است
.
وقتی تو نیستی همه انگار مردهاند
حتی بهار رنگ خزان را گرفته است
.
گویی که تنگ کرده نفسهای شهر را
بغضی که نای پیر و جوان را گرفته است ¹
.
تکرار ناامید شدن های مستمر
از انتظار من هیجان را گرفته است
.
تجویز کرده دلهرهی دیدن تو را
دلتنگیام که نبض زمان را گرفته است
1. نای ایهام دارد هم به معنی مجرای تنفسی و هم نا به معنی طاقت و رمق + ی اضافه که جانشین کسره است.
خفته در انزوای پیلهی خویش، فارغ از بود و هستهای خودم
.
عشق کالای بیخریداریست، ماندهام روی دستهای خودم
.
زل زدم توی چشم خود دیدم، درد تکثیر شد در آیینه
.
روی تصویر من ترک رقصید، گم شدم در شکستهای خودم
.
شیشهی خالی شرابم من سهمم از زندگی شکستن بود
.
به زمینم زدهاست آخر بزم، پایکوبی مستهای خودم
.
نردبانی شدم که هرکه رسید بر سرم پا نهاد و بالا رفت
.
گرم پیوند این و آن بودم باز شد چفت و بستهای خودم
.
دل من سرزمین زلزلهخیز، خانهام زادگاه آوار است
.
خاک من گاهوارهی گسل است، دلخوشم با گسست های خودم
.
برج در حال ریزشی هستم، که به حال خودم رها شدهام
.
بگذارید تا فروریزم، در شکاف نشستهای خودم
روزی که روی بوم جهان زن کشیدهاند
طرح تو را به لوح دل من کشیدهاند
.
من را به جستجوی نگاه تو از نخست
آوارهای به کوچه و برزن کشیدهاند
.
گویی میان خانهی وصل و سوار شوق
راهی به مقصد نرسیدن کشیدهاند
.
ای مهربانترین که تو را هم مسیر عشق
هم راستای حس سرودن کشیدهاند
.
با نام تو قباي حریر بهار را
بر قامت زمین سترون کشیدهاند
.
بی تو لباس سبز درختان باغ هم
شولای بیکسیست که بر تن کشیدهاند
.
در قاب چشمهای پر از اشتیاق من
ناز تو را برای کشیدن کشیدهاند
.
گاهی که قهر می کنی انگار از غرور
دور بلور قلب تو آهن کشیدهاند
.
سرد و سیاه و ساکت و لبریز از شراب
چشم تو را شبیه شب من کشیدهاند
میان حنجره، فریاد من کپک زده دوست
دلم برای کمی هایوهوی لک زده دوست
.
به باد داده سرش را اگر کسی یک حرف
برای کاستن از درد مشترک زده دوست
.
کبود شد تن هر واژه تا دهان وا کرد
سکوت، کودک شعر مرا کتک زده دوست
.
درون بوتهی عشقی گداختم یک عمر
و سنگِ کینه عیار مرا محک زده دوست
.
همیشه طعنه شنیدیم و زندگی سرکوفت
به حالوروزِ من و دستِ بی نمک زده دوست
.
دروغ، خواب خوش اعتماد را آشفت
بلورِ باور من سر به سنگِ شک زده دوست
.
به جرم قتل خودم گردن مرا بزنید
که روی دستِ خودم خون من شتک زده دوست
پینوشت:
1- بوته ظرفی است برای ذوب کردن طلا
2- سنگ محک یا سنگ لیدی سنگی است از جنس سیلیسیوم و کوارتز که با آن ناب بودن طلا آزمایش می شود و با کمک تیزاب سلطانی(اسید نیتریک یا همان جوهرشوره) که با اسید هیدروکلریدریک رقیق شده عیار طلا نیز مشخص می شود .
طلوع کردی و یلدای من سحر شده عشق
چقدر حال دلم با تو خوبتر شده عشق
.
خوش آمدی به دل دردمند دلزدهای
که در دیار تو دیریست دربهدر شده عشق
.
نبودی و شده بودم شبیه قاصدکی
که دل بریده و با باد همسفر شده عشق
.
شدم کسی که خودش با خودش گلاویز است
که بازماندهی یک جنگ بیثمر شده عشق
.
تو آمدی که پر از برق زندگی بشود
دوچشم خیره به سقفی که محتضر شده عشق
.
به خلوت دل من سر نمیزند هر روز
غم ازحضور تو انگار باخبر شده عشق
.
تو جانپناه سواری شدی که سینهی او
برای هرکه به غیر از خودش سپر شده عشق
.
و در قلمرو فرمانرواییات شدهام
گدای گوشهنشینی که معتبر شده عشق
.
کلید شهر دلم را به جز تو هرکس داشت
همیشه قصد سفر کرده رهگذر شده عشق
.
بمان که دار و ندار من از جهان چیزی است
که در ردیف همین شعر مختصر شده؛ «عشق»
رفتی مرا به حال خودم واگذاشتی
در ازدحام حادثه تنها گذاشتی
.
یادت نمانده چهرهی خود را به لطف من
در متن هر سرودهی زیبا گذاشتی
.
خود را برای دلبری از شاعران شهر
در قاب چشم من به تماشا گذاشتی
.
در پاسخ صراحت هر «دوست دارمت»
شاید، ولی، اگرچه و اما گذاشتی
.
مفرد شدند در تو همه فعل های جمع
یک «نون» به جای هر «الف» ما گذاشتی
.
جان داد و دستوپا نزد از بس رمق نداشت
وقتی که بر گلوی دلم پا گذاشتی
.
نعشی شدم بدون تو بر دوش خویشتن
داغی شدم که بر دل دنیا گذاشتی
.
دل را به موج موی تو دادم ولی مرا
کشتی شکسته در دل دریا گذاشتی
.
مثل نخی جدا شده از بادبادکم
پا در هوا در اوج تمنا گذاشتی
.
هم ماندهام بدون تو هم با منی هنوز
یک پل میان حسرت و رویا گذاشتی
.
شوق سفر حواس تو را پرت کرده بود
خود را درون سینه من جا گذاشتی
اشک آیینه ساخت از چشمش، و در آن برکه عکس ماه افتاد
پوزخندی به خنده شد تعبیر، ساده لوحی به اشتباه افتاد
.
شوق، رخت فریب را پوشید، ذهن، جام خیال را نوشید
از لب بام آرزو که پرید، از سر آسمان کلاه افتاد
.
عقل هرچند نعره زد که نرو، چشم، دل را کشید و با خود برد
دل به موج بلند رویا زد، خون او گردن نگاه افتاد
.
رانده شد از بهشت با یک سیب، دربدر شد میان شهر غریب
هر بلایی خدا سرش آورد، پای شیطان بیگناه افتاد
.
مهر ورزید و ناسپاسی دید، قدر او را کسی نمیفهمید
باز چوب حراج بالا رفت، باز هم یوسفی به چاه افتاد
.
هرچه فریاد زد کسی نشنید خسته شد بس که رفت و هی نرسید
تن به دیوار عاشقی که سپرد سقف وارفت و تکیهگاه افتاد
.
مهربانی حریف کینه نشد، بدگمانی به قلب ایمان تاخت
سرنوشت نبرد پیدا بود از شکافی که در سپاه افتاد
.
در هیاهوی وحشت و تردید بر بلور غزل ترک رقصید
شیشهی عمر شعرهای سپید، دست یک سنگ روسیاه افتاد
.
چهرهی خستهی غرورش را لابلای غریبهها گم کرد
مرگ را از خدا گدایی کرد چشم طوفان به سرپناه افتاد
.
درد پایان نداشت؛ هرجا رفت، بیکسی پابهپای او آمد
آخر قصه باز تنها ماند، دست خود را گرفت و راه افتاد....
سوار خسته که در جادهی جهان پیچید
رمید اسب امید و از او عنان پیچید
.
بجز تداوم غربت نداشت همسفری
و درد کهنه که در مغز استخوان پیچید
.
همیشه قمقمهاش از عطش لبالب بود
همیشه بغض گلوگیر لای نان پیچید
.
نداشت فرصت پرواز و هرکجا پر زد
صدای غرش تیری در آسمان پیچید
.
اگرچه بر تن او زخم مثل پیچک رست
نه پیله کرد و نه بر پای این و آن پیچید
.
فقط دوید بدون هدف به دور خودش
شبیه عقربه در صفحه ی زمان پیچید
.
نشسته بود کنار خودش که عشق آمد
کشانده شد به مسیری که ناگهان پیچید
.
همین که یک غزل تازه دم برایش ریخت
حروف نام تو در متن استکان پیچید
.
تو را صدا زد و معتاد شد نفسهایش
به ماندگاری عطری که در دهان پیچید
.
گشود دست خیال تو آن طنابی را
که دور گردن این مرد بینشان پیچید
دل کوک نیست سازِ بدآهنگ میزند
غم پشت در نشسته و هی زنگ میزند
.
با انزوای خلوت من، درد، آشناست
در وا نشد به پنجره ام سنگ می زند
.
وای از شبی که خاطره کبریت می کشد
آتش به جان آدم دلتنگ می زند
.
دست غزل بدون تو سرد است و بیرمق
یک جای کارِ عشق و جنون لنگ می زند
.
یاد شراب سرخ لبت توی خواب هم
بوم خیال خام مرا رنگ میزند
.
پیری صبور و ساکت و سردم ولی چه سود
نوزاد عشق در سر من ونگ می زند
.
زیر شکنجه از لب من حرف می کشد
شعری که موی ذهن مرا چنگ می زند